تازه اسباب کشی کردم و اومـدم به ایـن دنــیا قــبلا یه خونه کوچــیک داشــتم. البته خیلی ازش راضی بودم. از وقتی یادم میاد توی اون خونه زندگی میکردم. اوایل ختــونه برام خـــیلی بزرگ و جـــادار بود و من توی اون روزها شـــناگر ماهری بودم. اما کـم کـم جا برام کمتر شــد و سرگـــرمی من شد دست و پاهام که تازه کشفشون کرده بودم. همیشه یه عالمه صداهای جالب هم میومد " شرشر، گوپ گوپ ، شلپ شلپ" آخرش نفهمیدم این صداها چی بودن اما گاهی وقت ها که صــدای قار و قــور میومد من هم کلافه بودم و توی دلم احساس بدی داشتم. کم کم مزه ها رو هم می فهمیدم اما انگار مامانم دلش می خواست همه مزه ها رو با هم بخوره ، آ...